مثلاً میتوان اتفاقاتی که بر همهی آدمهایی که جایی از بیابانهای سوزان آفریقا تا جنگلهای بارانی آمازون زندگی میکنند در برخی رمانها پیدا کرد. یا آنهایی را که از قله یخزده اورست که بوسهگاه ستارگان است، تا ژرفای دریاچه «بایکال» که آسمان را در آغوش آبی خود اسیر کرده گذری داشتهاند.
آنهایی که در کامبوج یا استرالیا، بر فراز صحرای سرخ اولورو، افسانهها میسراید. یا آنها که از میان شیشههای سرد آسمانخراشهای نیویورک که آبی آسمان را تکه تکه میکنند به زمین نگاه میکنند همه در سینما و رمان دیده شدهاند.
رمانها و فیلمها خیلی حرفها برای گفتن دارند. و خیلی چیزها برای یادگرفتن. امروز که شنیدم در جریان برگزاری اجلاس استانی نماز، یکی از معلمان پرورشی نسبت به وضعیت برخی نمازخانههای مدارس و کمبود تجهیزات مورد نیاز، گلایههایی را مطرح کرده دنبال معلمهای این چنینی در رمانها و فیلمها گشتم.
نمونههای زیادی یافتم که معلم بر میخیزد و برای اینکه تغییر دهد، سخن به آشکارا میگوید. و این آشکارا بیان کردن حرفها، دو سویهی بُرنده دارد، سویههایی از جنس شمشیر که ممکن زخم بزند یا مرهم بگذارد و وقتی عکسالعمل آیتالله شعبانی و سپس استاندار همدان را دیدم آن سویی از شمشیر برایم هویدا شد که مرهم است، که سازنده است، که باعث اتفاقات خوب خواهد شد.
بدون اینکه بخواهیم از فرد یا گروهی اسطوره بسازیم؛ باید بگوییم که در تاریخ ادبیات و سینما شخصیتهایی اثر گذار از این دست داشتهایم؛ بانوان و مردانی که معلم بودند، اما نه فقط برای آموزش، معلم بودند برای پرورش. معلم بودند برای آموزاندن درس زندگی، درس انسانیت، درس زیستن درست.
در تاریخ ادبیات و سینما، چنین معلمانی کم نبودهاند. در «مدیر مدرسه» جلال آل احمد، آموزگاری از دل سیستم به اعتراض برمیخیزد و از سکوت به نقد بدل میشود؛ کسی که درد آموزش را فریاد میکند، نه از سر نافرمانی، بلکه از جنس مسئولیت. در «همسایهها» احمد محمود نیز معلمی از طبقه متوسط شهری با تدریس و گفتوگو، بذر آگاهی را در نسلی میکارد که تا پیش از او خاموش بود. در «سووشون» سیمین دانشور، زری، معلمی آرام و انسانی است که صدای وجدان اجتماعی میشود و با کنش تربیتی خود، در دل درگیریها، زمانی فریاد روشنی را میپراکند.
در «زمین سوخته» احمد محمود، آموزگار جنگزدهای مدرسه را رها نمیکند؛ سنگر را به کلاس بدل میسازد و نسل جوان را در میان انفجارها به امید و انسانیت میآموزد. در «شهر خیال» محمد قاضی، معلمی میان مردم به تغییر باورها میاندیشد و با سخن و کتاب، ذهن جمع را بیدار میکند. در «چراغها را من خاموش میکنم» زویا پیرزاد، زن معلمی از طبقه متوسط فرهنگی، آرام و بیهیاهو، از درون خانه و کلاس، بیداری ذهنی زن ایرانی را آغاز میکند. و در «طریق بسمل شدن» محمود دولتآبادی، آموزگار روستا در صحنهای خشک و پرخطر، تنها کسی است که میفهمد سکوت مردم حصاری است که باید شکسته شود.
این معلمان در زمانههای گوناگون، همه یک ویژگی مشترک دارند: توان (یا گاه جرئت) بیانِ حقیقت. همان کاری که آن معلم پرورشی در اجلاس نماز کرد؛ حرفش را زد، نه برای نفی، نه برای اعتراض کور، بلکه برای بهبود، برای پرورش. چنین رفتارهایی باید فرهنگ شود، فرهنگی از جنس مطالبهگری مسئولانه، که امروز در دانشگاهها و برخی تشکلهای کارگری دیده میشود؛ اما باید به همهی لایههای جامعه سرایت کند — از مدرسه و مسجد تا بیمارستان و کارخانه. جامعهای که در آن هر کس، بهویژه معلم، بتواند به احترام حقیقت سخن بگوید، جامعهای زنده و رو به تکامل است. ایران امروز، باید به سمت این نوع مطالبهگریها حرکت کند و مهمتر از آن رفتاری است که حاکمیت (در اینجا استاندار و امام جمعه) با آنها میکند.
و هم از این روست که میتوان گفت چه تصمیم شایستهای گرفت استاندار همدان که به جای ملاحظهگری یا سکوت، صدای این معلم را شنید و او را به عنوان دستیار استاندار و ناظر در امور پیگیری تجهیز نمازخانههای مدارس استان برگزید؛ این انتخاب یعنی پذیرش روح مطالبهگری در ساختار مدیریتی، یعنی تبدیل بیان اخلاقی و نقد به عمل اجرایی. کاری که نهتنها پاسخی به یک مطالبهی درست است، بلکه گامی روشن در جهت گسترش فرهنگ گفتوگوی اصلاحگرانه میان آموزش، مدیریت، و ایمان اجتماعی محسوب میشود.
امروز باید بیش از هر زمان دیگری مدیران این کشور؛ به ویژه نمایندگان عالی دولت در استانها را به سمتی دعوت کرد که سخنان مردم را بشنوند، با آنها به گفتوگو بنشینند، جامعهی امروز ناراحت از فاصلهای است که بین حاکمیت و مردم شکل گرفته است.
استاندار همدان پیش از این هم دیدارهای فراوان مردمی در مساجد و مراکز فرهنگی و اقتصادی در مرکز استان و شهرستانها با مردم داشته که همین موضوع باعث دلگرمی عامهی مردم در بخشهای مختلف شده است.